صفحه شخصی رضا مهیاری   
 
نام و نام خانوادگی: رضا مهیاری
استان: تهران - شهرستان: تهران
رشته: کارشناسی عمران - پایه نظام مهندسی: ارشد
شغل:  مهندس ناظر
شماره نظام مهندسی:  103016044
تاریخ عضویت:  1389/03/13
 روزنوشت ها    
 

 دست ها بخش عمومی

9

این داستان به قرن 15 بر می‌گردد



در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می‌بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می‌شد تن می‌داد.

در همان وضعیت اسفباک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می‌پروراندند. هر دوشان آرزو می‌کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می‌دانستند که پدرشان هرگز نمی‌تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.








یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده می‌بایست برای کار در معدن به جنوب می‌رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می‌کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می‌کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد...


آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می‌کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.


وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می‌توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میکنم.


تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک می‌کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی‌توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می‌کنم، به طوری که حتی نمی‌توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من
نمی‌توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...


بیش از 450 سال از آن قضیه می‌گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری میشود.


یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا کننده" نامیدند.

این اثر خارق العاده را مشاهده کنید.







اندیشه کنید و به خاطر بسپارید که مسلما رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق می‌یابند.
پنجشنبه 26 اسفند 1389 ساعت 08:50  
 آراء    
 

محمد افقری ، بهروز شیربان ، مرتضی ایمانی ، شادین امانی ، شکوه هوشمند ، فواد فضیله ، علی کوهانیان ، سیامک شاهنده ، سید ابراهیم موسوی نژاد

 نظرات    
 
مهناز راد 18:44 پنجشنبه 26 اسفند 1389
7
 مهناز راد
ممنون خیلی قشنگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ بود
ش ب 20:23 پنجشنبه 26 اسفند 1389
3
 ش ب
ممنون
زیبا بود .
حمید رستمی 22:37 آدینه 27 اسفند 1389
4
 حمید رستمی
رضا جان
درود بر شما
محسن حبیبی کیاابادی 20:38 شنبه 28 اسفند 1389
6
 محسن حبیبی کیاابادی
با سلام خدمت شما دوست عزیز وگرامی
ممنوت از مطالبی که قرار دادید
صاحب هیرکانی 00:49 یکشنبه 29 اسفند 1389
2
 صاحب هیرکانی
مرسی عزیزم.واقعا قشنگ و تامل برانگیز بود.
محمد مهدی مدرس نیا 11:27 یکشنبه 29 اسفند 1389
7
 محمد مهدی مدرس نیا
ممنون آقای مهیاری
درطی سالی که رو به پایان است از مطالب جالب لذت بردم
سالی پربار را بریتان آرزومندم.