www.iiiWe.com » یک طنز از ایتالو کالوینو

 صفحه شخصی رضا مهیاری   
 
نام و نام خانوادگی: رضا مهیاری
استان: تهران - شهرستان: تهران
رشته: کارشناسی عمران - پایه نظام مهندسی: ارشد
شغل:  مهندس ناظر
شماره نظام مهندسی:  103016044
تاریخ عضویت:  1389/03/13
 روزنوشت ها    
 

 یک طنز از ایتالو کالوینو بخش عمومی

11

یک طنز از ایتالو کالوینو
..............................
شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند...!

شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه !

حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !!!

به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید...

داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!

روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان...

دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند...

اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد !!!

بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود.

میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است...

در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود !

چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!

او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد.

به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند...

به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.

به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوچه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی ؟!!!

قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ...

اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند.

فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...!

به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند، صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند...

.....................................................
ایتالو کالوینو (به ایتالیایی: Italo Calvino) (۱۵ اکتبر ۱۹۲۳ - ۱۹ سپتامبر ۱۹۸۵) یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان ایتالیایی قرن بیستم است. بسیاری از آثار وی به زبان فارسی ترجمه شده‌است. او نویسنده، خبرنگار، منتقد و نظریه‌پرداز ایتالیایی است که فضای انتقادی آثارش باعث شده او را یکی از مهم‌ترین داستان نویس‌های ایتالیا در قرن بیستم بدانند.

چهارشنبه 18 آبان 1390 ساعت 10:42  
 نظرات    
 
بهنام مکسایی 20:29 چهارشنبه 18 آبان 1390
2
 بهنام مکسایی
سلام جالب بود.
مهدی فولادگر 21:10 چهارشنبه 18 آبان 1390
4
 مهدی فولادگر
اگرچه متن های طولانی را نمی خوانم ولی این را خواندم و لذت بردم

از اینکه داستان ملموسی را به اشتراک گذاشتید ممنون .
یحیی بهمنی 08:10 پنجشنبه 19 آبان 1390
3
 یحیی  بهمنی
خشت اول چون نهد معمار کج....

اگر فرض کنیم: "همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ ..."، نباید با ورود مرد درستکار خللی به آن روند ایجاد میشد. چون آن مرد میتوانست خارج از چرخه و عضوی خنثی باقی بماند! و این استدلال که: " ...هرشبی که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد... " از پایه اشتباه بوده و پذیرفتنش از سوی مرد درستکار، اشتباه تر! ...

اشتباه دیگر این داستان اینکه: اگر شب‌ها خانه هم را خالی میکردند و در روز بعد آنچه را برداشته بودند، مصرف میکردند، خانه‌ها چگونه برای خالی شدن در شب بعدش پر می‌شدند؟ مردم آن دیار که اهل کار و تلاش و استحصال نبودند!! شاید در خانه‌ها درختی بوده که هر روز برای شبش محصولات لازم را میداده و نیازی هم به پرورش و آب و نگهداری نداشته‌اند!!

سفسطه در این داستان موج میزند...و این گونه سفسطه‌ها هر چند در قالب طنز بیان می‌شود و هرچند که ممکن است که عده‌ای را وادار به تفکر اصول و مبانی زندگی نماید، اما بدلیل جذابیت کاذب برای آحاد جامعه می‌تواند اثرات مخربی داشته باشد،...
رضا مهیاری 10:53 پنجشنبه 19 آبان 1390
0
 رضا مهیاری
خوشحالم که بالاخره آقای بهمنی عزیزم داره مخالفت کردن رو تمرین میکنه
یحیی بهمنی 11:42 پنجشنبه 19 آبان 1390
0
 یحیی  بهمنی
جناب مهیاری عزیز، بنده هم از خوشحالی شما، خوشحالم.
مسعود احمدنژاد 12:34 پنجشنبه 19 آبان 1390
1
 مسعود احمدنژاد
داستان از رابطه ریاضی بسیار جالب و ملموسی تبعیت میکرد.
بهزاد اکابری 23:40 پنجشنبه 19 آبان 1390
0
 بهزاد اکابری
جناب بهمنی عزیز
با استدلال شما مخالفم چون این داستان در پی اثبات یک قانون یا فرمول ریاضی نیست بلکه یک واقعیت تلخ را فقط یکی دو صفحه ورق میزند و به لایه های عمبق تر وارد نمیشود. منو یاد کتاب قلعه حیوانات اثر جرج اورول انداخت البته شاید در ظاهر موضوع این داستان ارتباطی با این کتاب نداشته باشه ولی هر دو در مورد واقعیات تلخی صحبت میکنند. احتمالاً کتاب رو خوندین.
جناب مهیاری عزیز از حسن انتخابتون تشکر میکنم.
حمید رستمی 00:36 شنبه 21 آبان 1390
1
 حمید رستمی
مهندس مهیاری عزیز
از مطلب ارسالی شما متشکرم
و
جسارت شما را تحسین مینمایم
بنده هم قصد ارسال همین مطلب را داشتم ولی....